به زندان قفس مرغ دلم چون شاد میگردد
مگر روزی که از این بند غم آزاد میگردد
ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش دشنهی فولاد میگردد
دلم از این خرابی ها بود خوش زآن که می دانم
خرابی چون که از حد بگذرد آباد میگردد
مگر روزی که از این بند غم آزاد میگردد
ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش دشنهی فولاد میگردد
دلم از این خرابی ها بود خوش زآن که می دانم
خرابی چون که از حد بگذرد آباد میگردد
فرخی یزدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر