۹.۵.۸۸

اربعین

هر مزارين اوسته توكوب قانلي گوز ياشي
((ايواي اوغول!)) دئيب چكه رم ناله,آغلارام
ناله م دوشنده هرداشا, ديللنديرر داشي
قبرينده بيتمه يينجه قيزيل لاله,آغلارام
عادت ائديبدير آغلاماغا,گوزلريم منيم
تاثير ائدرمي قاتلينه سوزلريم منيم؟
× × ×
تك بير سنه اوره ك دولوسو باغلاييب اميد
دائم الين له حس ائله ييرديم نجاتيمي
آزادليقين يولوندا سني ائتديلر شهيد
بي رحملر زهرله ديلرشن حياتيمي
قلبيم اينانميرام دوزه بو سون مصيبته
باعث لرين دوچار اولا نفرين ولعنته!
× × ×
هر زحمته تحمل ائده ن, بي نوا آنان
مين ذوق آليردي نازيني چكديكده صبح وشام
ايندي روادير اي گوزومون نورو, ناگهان
من اوز بويوم برابري اوغلومدان آيريلام؟
يوخ – يوخ! جهاني ترك ائله ييب ئولمك ايستره م
هجرينده قويمارام اوره گيم باغلاسين ورم
× × ×
آلدي قراروصبريمي, دهشتلي ماتمين
اولدوم بلاي فرقت وحسرتله روبرو
سنسيز نه حظي وار, داها معناسيز عالمين؟
چوخ گوردو بير سني منه بو چرخ كينه جو
حقيمده روزگار ائله دي ظولمونو تمام
يولداشلازين گرك آلا ظالمدن انتقام
ترجمه ی شعر:
روی هر مزاری اشک خونبارم را میریزم/ ناله وای پسرم کشیده و میگریم/ ناله ام سنگ را به سخن میاورد/ تا روی قبرت لاله سرخ نروییده گریانم/ چشمان من به گریه عادت کرده است/ آیا سخنانم در قاتل تاثیری دارد؟/ * * * * با قلبی اکنده امیدم به تو بود/ همیشه حس میکردم که ناجی ام تو خواهی بود/ تو را در راه آزادی شهید کردند/ زندگی پر نشاط مرا بیرحمان به زهر آلودند/ قلبم طاقت این مصیبت را ندارد/ باعثان دچار لعن و نفرین شوند/ * * * * مادر بی نوایت هر زحمتی را تحمل میکرد/ صبح و شام هزاران ذوق میکرد از کشیدنت نازت/ نور چشمم اکنون آیا رواست که ناگهان/ من به این اندازه از پسرم جدا شوم؟/ نه نه میخواهم ترک دنیا کرده و بمیرم/ نمیگذارم در هجرت قلبم ورم کند/ * * * * ماتم دهشتناکت صبر و قرارم را ربوده است/ با بلای فراق و حسرت روبرو شده ام/ این چرخ کینه جو تو را برایم زیاد دید/ روزگار در حق من ظلم را به نهایت رساند/ دوستانت باید از ظالم انتقام گیرند
1. شهیدین آناسی، محمد بیریا

۷.۵.۸۸

هرگز ز دست گرگ خلاصی نداشت خر
حالا زمانه ایست که خر گرگ می خورد

۵.۵.۸۸

انتری که لوطی اش بله...

یکی بود یکی نبود. چوپانی بود که از زیر بته ای در جنگلی، انتری جسته بود. بسیار هم به این انتر می نازید و این سو و آنسو نشانش می داد و پز دادندی که ببینید چه تیکه ای یافته ام. چوپان حتا انتر را دست آموز کرده بود که وقتی خواب بر وی مستولی می شود، انتر مگسها را از جبینش کنار زدی و با اطوار غریب و مضحکش که دل هر عاقل را به درد آوردی، انبساط خاطر چوپان فراهم شدندی. چند تن از عقلای قوم و افرادی که مصلحت مرد را خواستندی، به نزد وی آمده و اظهار داشتند: مردک عاقل! کجا دیده ای انسانی با بوزینه ای دوستی کند؟ این رفاقت آخر و عاقبتی ندارد. تا دیر نشده و وقت نگذشته، به مواضع انسانیت برگرد.
اما عشق انتر چشم و گوش چوپان را کور و کر کرده بود. چوپان چنان عاشق و واله بوزینه گشته بود که با یاران گرمابه و گلستان پشینش تندی کرد و گفت: نه! من حمایت شدیدم را از انتر دست آموزم اعلام می دارم و مواضع من به این انتر نزدیکتر است تا شما. بعضی ها گفتند: نکند خبری است و ما نمی دانیم؟ آخر این انتر مؤنث است و... و پاره ای با شنیدن این مطلب با خود ریز خندیدند و چوپان تکان خوردن سر شانه هاشان را دید. گفت: جو سازی نکنید. سیاه نمایی نکنید. بالا بروید پایین بیایید من انتر خودم را می خواهم. در ضمن به شما چه؟ من که میدانم شما عامل بلوریها هستید و می خواهید با این حرفها انتر مرا به نام خود مصادره کنید. اعضای شورا، نگاهی به یکدیگر افکندند و دیدند این حرفها فایده ای ندارد، پس گفتند: به بیضه هامان، بگذارید هر گهی که می خواهد تناول کند. و این گذشت تا اینکه یک روز که چوپان دمر به خوابی خرگوشی فرو رفته بود، انتر بر اساس سلیقه انتری اش، با دیدن مقعد چوپان حالی به حالی شده و اختیار از کف داد. با خود فکر کرد من که هر غلطی بکنم به چشم این خسرو شیرین بود. پس معامله اش را از مخفیگاهش بیرون آورده و در اقدامی انتحاری در مقعد لوطی اش فرو برده و به سپوخیدن وی اقدام کردندی. چوپان که تازه فهمیده بود انترش نر بوده هر چه فغان کرد که: آی...آی... نموده شدم، کسی به حرفش اعتنا نکرد و مردم ده گمان کردند که چوپان دروغ می گوید و گرگ، ببخشید انتر، همه کون وی را صاف همی کردندی و همی کردندی و همی کردندی و طمع گله چوپان را هم کرد که سگ گله واق واق کرد و انتر هم منصرف شد. القصه، انتر که خودش را معلوم نیست چگونه با صفات و آلات اناث جا زده بود آخر سر،(...) خودش را زده و جیم شدندی و چوپان ماند و یک گشادی به ژرفای تاریخ.
نتیجه گیری اخلاقی: (...) نزن بهر کسی اول خودت دوم کسی.

۴.۵.۸۸

قضیه مشایی که این چند روز جار و جنجال زیادی راه انداخت، عملاً نشان داد جریانهای موازی قدرت در ایران از چنان نفوذی برخورد دارند که حتا شخص آقای خامنه ای هم به نوعی از ایشان حساب می برد و عدم رضایت آنان را باعث تخفیف و مشروعیت قدرت خود می داند. بنابراین رابطه ی بده وبستانی میان این دو قطب در جریان است. وگرنه رهبر بهتر از کسی می داند که حضور یا عدم حضور مشایی هیچ تاثیری برای کشور نداشته و اصولاً وی مهره ای نیست که تهدیدی برای دستگاه قدرت محسوب شود.

۱.۵.۸۸

چون دوست دشمن است

در شبهای مناظرات انتخاباتی، پیامکی بین مردم پخش شده بود که در دید نخست صرفاً بار طنز داشت و تقریباً هیچ کس گمان نمی کرد چنین اتفاقی روزی روی دهد. متن پیامک از این قرار بود، چهار سال آینده است و احمدی نژاد با آیت الله خامنه ای در حال مناظره اند. احمدی نژاد رو به ایشان می گوید: «آقای خامنه ای من به شما علاقمندم اما...بگم؟ بگم؟» حالا پس از گذشت یک ماه و اندی از زمان برگزاری انتخابات، احمدی نژاد با انتخاب رحیم مشایی به معاون اولی خود، علیرغم مخالفت مراجع تقلید، نمایندگان مجلس هوادار او و حامیانش، عملاً نشان داد که حتا برای هواداران خود و کسانی که تلاش زیادی کردند تا او دوباره به کرسی ریاست جمهوری تکیه زند، ارزش و احترامی قایل نیست. گفته می شود که رهبری نیز نامه ای مبنی بر عزل رحیم مشایی به احمدی نژاد نوشته و صراحتاً عزل او را خواستار شده ولی احمدی نژادی که بسیاری از مردم به صرف ولایت مداری و تابع امر ولایت فقیه بودنش وی را بر سه نامزد دیگر ترجیح داده بودند، از این فرمان رهبر سر باز زده و مراسم تودیع مشایی را هم برگزار کرده است و حتا جملات آنچنانی دشمن شاد کن درباره مشایی به زبان آورده که دل بسیاری از حامیانش را رنجانده است. با این اقدام و نادیده گرفتن فرمان رهبری، هیچ بعید نیست که احمدی نژاد که یکبار نسبت به مراجع بی احترامی کرده بود اینبار نوک پیکان حرمت شکنی اش را به سوی رهبری نشانه رفته باشد. امروز که با برخی دوستان صحبت می کردم، از رأیی که به نام احمدی نژاد به صندوق انداخته بودند احساس غبن و ضرر می کردند و می گفتند دیگر میان موسوی، خاتمی، کروبی و احمدی نژاد تفاوتی وجود ندارد.

۳۱.۴.۸۸

اخراجی ها

بسیار جالب و متأثر کننده است که می بینم عده­ ای که تا پیش از این سینه چاک احمدی نژاد بودند امروز حتی حق انتخاب معاون اولش را به وی نمی دهند. از چند دیدگاه این مسئله مورد توجه است. اول اینکه این آقایان چه کاره هستند که رئیس جمهور 25 میلیونی را از طبیعی ترین حقش که انتخاب دستیاران و افراد مورد اعتماد خود است باز می دارند و در این جو متشنج که عده ای در کناره زمین مترصد اشتباهات دکتر هستند تا وی را به ناحق به استهزا بگیرند و نالایق بخوانند، هیزم به کوره دشمن می ریزند؟
دوم اینکه بی شک این افراد که اتفاقاً در خوب موقعیتی خود را نشان دادند، تا پیش از این طمع به پستی یا مقامی داشتند و بوی کباب به مشامشان رسیده بود، غافل از اینکه در دولت کریمه جایی برای چاپلوسان و حریصان به قدرت نیست. دولت احمدی نژاد دولت شایسته سالار به معنای واقعی است. کسانی که امروز در تریبون مجلس یا روزنامه شان مشایی را انتخابی ناشایست می دانند آگاه باشند که اگر موسوی هم بر فرض محال به کرسی ریاست جمهوری تکیه می زد و به آنها میزی و مقامی پیشنهاد می داد، آنها با ولع می پذیرفتند. چه خوب است که دشمنان زود دستشان رو می شود و این به برکت و لطف خداست. اخراجیهای بعدی همانانی هستند که امروز سنگ جلوی پای احمدی نژاد می گذارند و لابد فردا کوه.
نکته سوم اینکه کسانی که در انتخاب احمدی نژاد تشکیک می کنند، بدانند که در درجه اول به رهبری شک کرده اند و در درجه دوم به رای 25 میلیونی مردم. کسانی که به انتخاب مشایی به معاون اولی اعتراض دارند در واقع خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه در جبهه حامیان موسوی قرار گرفته اند که هنوز نمی دانند 13 میلیون نصف 25 میلیون است. نکند این آقایان هم مدعی اند در انتخابات تقلب شده که حالا اینطور به احمدی نژاد می تازند؟
در پایان باید بگویم که من احساس خطر می کنم. زیرا نگران هر چه تنها تر شدن احمدی نژادم و اینکه اطرافش را افرادی گرفته اند که هیچ تمکینی از رای و نظرش ندارند. ماجرای صفین را به یاد دارید؟

من همه درد بوده ام

از درد بیزارم. وقتی از درد می گویم منظورم هیچ معنای فرامتنی ازین واژه نیست.ا ز درد که می گویم منظورم دقیقاً کاربرد معمول این کلمه است. درد جسم. درد تن. درد مرا ترسو کرده، آنقدر که از درد هراسیده ام از مرگ نهراسیده ام. مرگ هم اگر ترسناک است به خاطر دردی است از کندن جان می برم. اگر درد نبود... اما من دیگر به خانه بازنمی گردم. هر چند از درد می ترسم، هر چند تنم مرا محصور کرده، قفس جانم شده، جسم نازکم تاب درد را ندارد، اما دیگر از درد هم...

۲۵.۴.۸۸

مجلس سهراب کُشان

رستم در میانه کارزارش با سهراب شک می کند به اینکه وی پاییده از همان نطفه ای باشد که در بطن دختر شاه سمنگان کاشته است. و این شک تا پایان آگاهی شومش که به مرگ سهراب می انجامد ادامه دارد. رستم در عین اینکه شاخص ترین شخصیت شاهنامه است، اما محبوب ترین نیست. زیرا لغزشهایی دارد و واکنشهایی نه چندان دوست داشتی ای که در نهایت او را از جایگاه پهلوانی دور کرده و در مقام یک شخصیت چند بعدی دراماتیک قرار می دهد که البته از ویژگی های بارز کار فردوسی یکی هم این است. اما شاید در هیچ کجای شاهنامه چهره رستم منفورتر از جبهه گیری اش علیه سهراب نباشد. نه به این علت که دست به فرزندکشی می زند، بلکه به این دلیل که از هیچ عمل غیر اخلاقی ای برای غلبه بر سهراب فروگذار نکرده و به حیله و دروغ متوسل می شود. البته رستم در دیگر نبردهایش نیز از این حربه ها برای چیرگی بر حریفش استفاده کرده بود اما همیشه مخاطب خواستار پیروزی رستم بر رقیبش بود و توسل به این اعمال در نگاه وی تعبیر به استراتژی جنگی می شد. ولی در داستان رستم و سهراب خواننده که از دیدگاه دانای کل به قضیه می نگرد و از بسیاری جهت گیری های رستم آگاه است به راستی از او آزرده می شود. هنوز فراموش نکرده ام روزهایی که در قهوه خانه پدر بزرگم، نقال مجلس سهراب کشان را اجرا می کرد و اینکه چقدر مردم از دست رستم کلافه می شدند و حتا فحشی حواله اش می کردند. اما چگونه است که در این داستان رستم تا این حد منفور می شود؟ مگر او به جنگ خصم ایران، گو اینکه فرزندش باشد، نرفته است؟ مگر او برای ایران و ظفر بر رقیب دروغ نگفته است؟ مگر غرور و لجاجتش برای حفظ خانه مادری نبوده است؟ پس چرا باد اینطور آماج لعن و نفرین قرار بگیرد؟ شاید برای پاسخ به این پرسش ناگزیر باشیم که داستان را بطور مختصر بررسی کنیم. افراسیاب، سهراب را به جنگ ایرانیان می فرستد زیرا می داند، تنها کسی از عهده رستم بر می آید که پا گرفته از وجود خودش باشد. وی می داند که در نهایت پیروز این نبرد، تورانیان خواهند بود چرا که یا سهراب بر رستم چیره می شود که چه خواسته ای بالاتر از این، یا اینکه به دست رستم کشته خواهد شد که در آن صورت نیز، با اهمیت ترین قدرت دفاعی ایرانیان (رستم)، از اینکه به دست خویش فرزندش را کشته است سرخورده شده و قلب سپاه ایران دچار شکاف بزرگی می شود. در ضمن افراسیاب آگاه است که برای همیشه نمی تواند راز پدر و فرزندی رستم و سهراب را پنهان نگاه دارد. بنابراین در فرصتی مغتنم، از خود دشمن بر علیه خودش استفاده کرده و اینگونه از شر سهراب هم که به دیده اش ماری در آستین است که بالاخره زهرش را می ریزد، خلاص می شود. از دیگر سو وقتی کیکاووس از رابطه پدر و فرزندی رستم و سهراب آگاه می شود، از اتحاد این دو به هراس می افتد و آن را تهدیدی علیه تاج و تختش می شمارد. بنابراین حتا به قیمت کشته شدن سهراب و خلل در نیروی دفاعی اش و از ان مهمتر خدشه دار شدن چهره اش نزد سیستانیان و دیگر هواداران خاندان نریمان، از فرستادن نوش دارو سر باز می زند. اما چرا خواننده شاهنامه باز از رستم خشمناک است؟ سرچشمه این خشم را باید در خود رستم جست. در رستمی که سالها در دستگاه قدرت خدمت کرده از ارکان اصلی اش بوده و به سازوکار و زیر و زبرش آشنا بوده، کسی که آزاده وار، هیچگاه در پی تصاحب تاج شاهی نبوده و به تعبیر خودش اگر می خواست می توانست به راحتی هر شاهی را سرنگون کرده و خودش بر تخت بنشیند. کسی که تصمیمات اساسی اش را گاه با توسل به عالم بالا (سیمرغ) می گرفته و در نهایت کسی که آبروی ایران است. خواننده از چنین شخصی انتظار دارد سنجیده تر عمل کند. مسک نفس بیشتری نشان دهد و از همه مهمتر فریب بازی سیاستمداران را نخورد. اما چنین اتفاقی نمی افتد و رستم در ابتدا به قصد دفاع از کشور و سپس که این مهم به حاشیه رانده می شود، با هدف به رخ کشیدن قدرت، به فرزندش چنگ و دندان نشان می دهد و در پایان کسی که با همه خوش نیتی اش متضرر می شود نه کیکاووس است و نه افراسیاب. هیچکدام خون سهراب را به گردن نمی گیرند. تنها بازنده این نبرد، رستم است. رستم در این داستان نماد تفکر سنتی ایرانیان است. تفکری که حفظ نظام (تاج و تخت) را مهمتر از هر اصلی شمرده و به بهای ریختن خون فرزندانش حاضر است هر نوع تئوری سرکوبی را جایگزین آزادی کند. از سویی سهراب چکیده جوانان و نوجوانانی است که از بالا به اعمال پدرانشان می نگرند و امروز آن میراث آغازین را بر باد رفته می بینند. پدرانی که در راه این آب و خاک کشته شده اند، پدرانی که برای آزادی خونشان بر زمین ریخته، پدرانی که امروز اگر بودند افسوس می خورند از حقل دمایی که برای جیفه ای پرداخته اند. سهرابهای امروز اگر شمشیر از رو بسته اند علیه رستمهای فریب خورده از کیکاووسها و افراسیابهای مسلح به تزویر و زر و زور، نه به این علت است که نگران حفظ ایرانشان نیستند، بلکه آنان از هر مدعی ای بیشتر دلواپس این مرز پر گهرند. اما افسوس که تاریخ همیشه به تعبیر دوستی به غم انگیزترین شکلش تکرار می شود و اینبار هم کیکاووسها و افراسیابان نگرانِ تاج و تخت، باز رستمهای فریب خورده یا نا آگاه را به خیابانها فرستاده اند تا در برابر فرزندانشان صف آرایی کنند. امشب که گریه های مادر سهراب اعرابی را در سوگ فرزندش می دیدم و ضجه هایش را می شنیدم به یاد این شاه بیت واپسین داستان رستم و سهراب افتادم که:
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود

۱۱.۴.۸۸

مرغ سحر ناله سر کن

هنرهایی را که به نوعی بازتاب اندیشه سیاسی هنرمندانشان یا نشان دهنده اوضاع و شرایط سیاسی روزگار هستند، همیشه دوست داشته ام. هر چند به اعتقاد بسیاری، هنر سیاسی دارای تاریخ مصرف است و بعد از تغییر اوضاع یا گذشت زمان ویژگی اش را از دست می دهد، اما باید پذیرفت که در خراس تاریخ، تقریباً هر اتفاقی، معادلی در گذشته داشته و انگار هیچ رویداد تازه ای در طول تاریخ روی نمی دهد. بنابراین هنرهای سیاسی هم همیشه در حال سر بر آوردن از خاکستر خودشان و تولدی دوباره هستند.

بدون شک پیشینه ی شعر سیاسی از دیگر هنرهای ایرانی بیشتر است. از قرن سوم هجری و به کتابت در آمدن زبان دری در قرن چهارم تا امروز، انواع اشعار سیاسی سروده شده و بیشتر شاعران مشهور ادبیات فارسی حداقل یک شعر سیاسی در کارنامه شان دارند. اما متأسفانه اشعار سیاسی ایرانی، همه به نوعی به جز چند مورد استثنا، پر است از ناله و گریه و نفرین و ضجه. مخصوصاً در دوره مشروطه و پس از آن این مورد کاملاً مشهود است. نگاهی کوتاه به دیوان عارف، میرزاده عشقی، فرخی یزدی، ملک الشعرا بهار و نیما و پس از آن، این ادعا را کاملاً اثبات می کند.

احتمالاً برای پاسخ به اینکه چرا اینگونه است، باید به دنبال ریشه های اجتماعی و فرهنگی ایرانیان گشت زیرا حتا در شعرهایی که روحیه عصیانی شاعر جای مرثیه گویی و گریستن بر خویشتن را گرفته، باز نوعی دست رو دست گذاشتن و سازش با ستم تا جایی که قدرت حاکم در نهایت خودش تن به زوال دهد، عدم تحرک و انفعال دیده می شود. تمام این نشانه ها، بیانگر این واقعیت هستند که شاعر(زبان حال همه ملت)، حتا در جهان مجازی شعرش نیز جسارت عصیان را ندارد. به تعبیر فوکو، روح است که تبدیل به قفس تن شده و دایم در انتظار دستی از غیب به سر می برد که او را از غم، ستم و شرایط نامبارک برهاند.

با نگاهی به اشعار سروده شده در دوره مشروطه و بدون در نظر گرفتن شرایط حاکم و اوضاع سیاسی و تاریخی آن دوره، اصلاً پیدا نیست شاعر از جفای معشوق می نالد یا جور حاکمان و دولتمردان.

باید گفت، گریستن بر خود و حدیث نفس و مرثیه سرایی، آنقدر که زیبا و شاعرانه است، فاقد حس شور و برانگیختگی لازم برای تحریک توده هاست و در بسیار موارد حتا روشنگر و آگاهی بخش نیز نبوده و در نهایت در حوزه اشعار غنایی جای می گیرد نه سیاسی به مفهومی که رایج است.