۲۵.۴.۸۸

مجلس سهراب کُشان

رستم در میانه کارزارش با سهراب شک می کند به اینکه وی پاییده از همان نطفه ای باشد که در بطن دختر شاه سمنگان کاشته است. و این شک تا پایان آگاهی شومش که به مرگ سهراب می انجامد ادامه دارد. رستم در عین اینکه شاخص ترین شخصیت شاهنامه است، اما محبوب ترین نیست. زیرا لغزشهایی دارد و واکنشهایی نه چندان دوست داشتی ای که در نهایت او را از جایگاه پهلوانی دور کرده و در مقام یک شخصیت چند بعدی دراماتیک قرار می دهد که البته از ویژگی های بارز کار فردوسی یکی هم این است. اما شاید در هیچ کجای شاهنامه چهره رستم منفورتر از جبهه گیری اش علیه سهراب نباشد. نه به این علت که دست به فرزندکشی می زند، بلکه به این دلیل که از هیچ عمل غیر اخلاقی ای برای غلبه بر سهراب فروگذار نکرده و به حیله و دروغ متوسل می شود. البته رستم در دیگر نبردهایش نیز از این حربه ها برای چیرگی بر حریفش استفاده کرده بود اما همیشه مخاطب خواستار پیروزی رستم بر رقیبش بود و توسل به این اعمال در نگاه وی تعبیر به استراتژی جنگی می شد. ولی در داستان رستم و سهراب خواننده که از دیدگاه دانای کل به قضیه می نگرد و از بسیاری جهت گیری های رستم آگاه است به راستی از او آزرده می شود. هنوز فراموش نکرده ام روزهایی که در قهوه خانه پدر بزرگم، نقال مجلس سهراب کشان را اجرا می کرد و اینکه چقدر مردم از دست رستم کلافه می شدند و حتا فحشی حواله اش می کردند. اما چگونه است که در این داستان رستم تا این حد منفور می شود؟ مگر او به جنگ خصم ایران، گو اینکه فرزندش باشد، نرفته است؟ مگر او برای ایران و ظفر بر رقیب دروغ نگفته است؟ مگر غرور و لجاجتش برای حفظ خانه مادری نبوده است؟ پس چرا باد اینطور آماج لعن و نفرین قرار بگیرد؟ شاید برای پاسخ به این پرسش ناگزیر باشیم که داستان را بطور مختصر بررسی کنیم. افراسیاب، سهراب را به جنگ ایرانیان می فرستد زیرا می داند، تنها کسی از عهده رستم بر می آید که پا گرفته از وجود خودش باشد. وی می داند که در نهایت پیروز این نبرد، تورانیان خواهند بود چرا که یا سهراب بر رستم چیره می شود که چه خواسته ای بالاتر از این، یا اینکه به دست رستم کشته خواهد شد که در آن صورت نیز، با اهمیت ترین قدرت دفاعی ایرانیان (رستم)، از اینکه به دست خویش فرزندش را کشته است سرخورده شده و قلب سپاه ایران دچار شکاف بزرگی می شود. در ضمن افراسیاب آگاه است که برای همیشه نمی تواند راز پدر و فرزندی رستم و سهراب را پنهان نگاه دارد. بنابراین در فرصتی مغتنم، از خود دشمن بر علیه خودش استفاده کرده و اینگونه از شر سهراب هم که به دیده اش ماری در آستین است که بالاخره زهرش را می ریزد، خلاص می شود. از دیگر سو وقتی کیکاووس از رابطه پدر و فرزندی رستم و سهراب آگاه می شود، از اتحاد این دو به هراس می افتد و آن را تهدیدی علیه تاج و تختش می شمارد. بنابراین حتا به قیمت کشته شدن سهراب و خلل در نیروی دفاعی اش و از ان مهمتر خدشه دار شدن چهره اش نزد سیستانیان و دیگر هواداران خاندان نریمان، از فرستادن نوش دارو سر باز می زند. اما چرا خواننده شاهنامه باز از رستم خشمناک است؟ سرچشمه این خشم را باید در خود رستم جست. در رستمی که سالها در دستگاه قدرت خدمت کرده از ارکان اصلی اش بوده و به سازوکار و زیر و زبرش آشنا بوده، کسی که آزاده وار، هیچگاه در پی تصاحب تاج شاهی نبوده و به تعبیر خودش اگر می خواست می توانست به راحتی هر شاهی را سرنگون کرده و خودش بر تخت بنشیند. کسی که تصمیمات اساسی اش را گاه با توسل به عالم بالا (سیمرغ) می گرفته و در نهایت کسی که آبروی ایران است. خواننده از چنین شخصی انتظار دارد سنجیده تر عمل کند. مسک نفس بیشتری نشان دهد و از همه مهمتر فریب بازی سیاستمداران را نخورد. اما چنین اتفاقی نمی افتد و رستم در ابتدا به قصد دفاع از کشور و سپس که این مهم به حاشیه رانده می شود، با هدف به رخ کشیدن قدرت، به فرزندش چنگ و دندان نشان می دهد و در پایان کسی که با همه خوش نیتی اش متضرر می شود نه کیکاووس است و نه افراسیاب. هیچکدام خون سهراب را به گردن نمی گیرند. تنها بازنده این نبرد، رستم است. رستم در این داستان نماد تفکر سنتی ایرانیان است. تفکری که حفظ نظام (تاج و تخت) را مهمتر از هر اصلی شمرده و به بهای ریختن خون فرزندانش حاضر است هر نوع تئوری سرکوبی را جایگزین آزادی کند. از سویی سهراب چکیده جوانان و نوجوانانی است که از بالا به اعمال پدرانشان می نگرند و امروز آن میراث آغازین را بر باد رفته می بینند. پدرانی که در راه این آب و خاک کشته شده اند، پدرانی که برای آزادی خونشان بر زمین ریخته، پدرانی که امروز اگر بودند افسوس می خورند از حقل دمایی که برای جیفه ای پرداخته اند. سهرابهای امروز اگر شمشیر از رو بسته اند علیه رستمهای فریب خورده از کیکاووسها و افراسیابهای مسلح به تزویر و زر و زور، نه به این علت است که نگران حفظ ایرانشان نیستند، بلکه آنان از هر مدعی ای بیشتر دلواپس این مرز پر گهرند. اما افسوس که تاریخ همیشه به تعبیر دوستی به غم انگیزترین شکلش تکرار می شود و اینبار هم کیکاووسها و افراسیابان نگرانِ تاج و تخت، باز رستمهای فریب خورده یا نا آگاه را به خیابانها فرستاده اند تا در برابر فرزندانشان صف آرایی کنند. امشب که گریه های مادر سهراب اعرابی را در سوگ فرزندش می دیدم و ضجه هایش را می شنیدم به یاد این شاه بیت واپسین داستان رستم و سهراب افتادم که:
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود
چنین رفت و این بودنی کار بود

۲ نظر:

shadow گفت...

(:(:(:

حميد گفت...

كاش اين سهراب كشان هرچه زودتر تمام شود...