۲۱.۶.۸۸

سگ کشی

نمی دانم خدای نکرده تا به حال برایتان پیش آمده که سگ به شما حمله کند یا نه. یک دفعه خدا کرد و این اتفاق برای من افتاد. با دوستان به خارج از شهر رفته بودیم (این روزها سگهای شهری هم زیاد شده) و من از گروه عقب افتادم. همان طور که بی خیال به کوه و کمر نگاه می کردم و آسمان، ناگهان حس کردم چیزی از پشت سر به من نزدیک می شود. در یک لحظه اتفاق افتاد که چوبدستی ام را بالا بردم نمی دانم کجای حیوان زبان بسته کوبیدم که زوزه ای کشید و عقب نشست. قلبم آمده بود توی دهانم. سگ با کمی فاصله روبرویم ایستاده بود و صداهای ترسناکی از گلویش در می آورد و دندانهایش را نشانم می داد. اما جرات حمله نداشت. منم چوبدستی را بالا نگه داشته بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم. مثل دوئل بود. با این تفاوت که هیچ کدام جسارت حمله کردن نداشتیم. او می ترسید دوباره بی هوا چوبی بر تنش فرود آید و منم که نیازی به توضیح ندارد که چرا می ترسیدم. تصمیم گرفتم یک قدم به جلو بردارم. چوب دستی را در هوا چرخاندم و فریاد زدم و حالت حمله به خودم گرفتم. سگ چند قدم عقب تر رفت. یک قدم دیگر که بر داشتم سرش را زیر انداخت و فرار کرد. پشت سرش را هم نگاه نکرد.
پی نوشت: این داستان همین جا به پایان رسید. به دنبال معانی پنهان و تاویل و تعبیر، مخصوصاً شاخ و شانه کشیدن و تیزی دندان نشان دادن بعضی ها در این روزها نگردید. این داستان من بود و یک سگ وقیح.

۲ نظر:

حوا گفت...

چرا. بعدش با سیزیف سنگ را بالا برد و رها کرد و ما باز هم با اشتیاق و غافلگیری سرودهایمان را خواندیم.بله، کار ما اداره ی جهان بود.

مهدی گفت...

من هم ماه های اولی که اومده بودم اینجا خیلی از سگ می ترسیدم.از هر نوعش.
یه بار که تو یه محله خلوت داشتم راه می رفتم.یه توله سگ بهم حمله کرد.منم دقیقا مثل تو در یک حرکت کاملا غریزی با چتر زدم زیر توله سگ نگون بخت.شش تا معلق خورد و مثل اعلامیه چسبید سینه دیوار...